شفای بیماران
دخترک 6 ساله که سرطان داشت پای اتاق عمل با چشمای لرزون به پرستار نگاهی کرد و گفت:
.
… .
.
من ♥مامان♥ و ♥ بابام ♥ پول ندارن،میشه قبل از عمل بمیرم…؟
.
.
برای سلامتی همه کودکان مبتلا به سرطان دعا کنید
دخترک 6 ساله که سرطان داشت پای اتاق عمل با چشمای لرزون به پرستار نگاهی کرد و گفت:
.
… .
.
من ♥مامان♥ و ♥ بابام ♥ پول ندارن،میشه قبل از عمل بمیرم…؟
.
.
برای سلامتی همه کودکان مبتلا به سرطان دعا کنید
آقا اصلا دین رو میذاریم کنار بیا اصلا قرآن رو میذاریم کنار حجاب یه مساله عقلیه! هر عقل سالمی میتونه قبول کنه به یه خانم بگو حاضری شوهرت 99% عشقش مال تو باشه 1% واسه یه زن دیگه؟! کسی هست بگه حاضرم؟! پس همونطور که دوس داری شوهرت عشقش مال تو باشه جوری ازخونه بیرون نرو عشق شوهر مردمو بدزدی! یه جور لباس نپوش آرایش نکن که 1% عشق یه مردو مال خودت کنی زن مسلمان باید آنچنان در میان مردم رفت و آمد كند كه علائم عفاف و وقار و سنگینى و پاكى از آن هویدا باشد!
امام خمینی (ره) فرمودند:شما اگر گمان بكنيد كه در تمام دنيا، رييـس جمهـورها
و سلاطيـن و امثال ايـن ها يك نفـر را مثل آقاى خامنه اى پيدا كنيـد كه
مـتعهـد به اسلام بـاشـد و خـدمتگزار… پيـدا نمـى كنيد.
( صحیفه نور جلد 17 صفحه ی 271 )
امام خمینی فرمودند:آیت الله خامنه ای در بيـن دوستان و متعهـدان بـه اسلام و
مـبـانى اسلامى از جمله افراد نـادرى هستيـد كه چـون خـورشيـد روشنـى مـى دهيد.
(صحيفه نور، ج 20، ص 173.)
جلوی حضرت آقا دو زانو نشسته و ایشان را مولا خطاب میکنند.
حضرت آقا ناراحت شده و به علامه میفرمایند این کار را نکنید.
علامه حسنزاده میفرمایند: اگر یک مکروه از شما سراغ داشتم این کار را نمیکردم.
ایشان در جای دیگر فرمودهاند: گوشتان به دهان رهبر باشد. چون ایشان
گوششان به دهان حجتبنالحسن(عج) است.
آیتالله حسنزاده آملی میفرمایند: رهبر عظیمالشأنتان را دوست بدارید،
عالمی، رهبری، موحدی، سیاسی، دینداری، انسانی، ربانی، پاک منزه،
کسی که دنیا شکارش نکرده، قدر این نعمت عظما را که خدا به شما عطا فرموده،
قدر این رهبر ولی وفی الهی را بدانید، مبادا این جمعیت ما را، مبادا این کشور ما را،
مبادا این کشور علوی را، این نعمت ولایت را از دست شما بگیرند.
خدایا به حق پیامبر و آل پیامبر سایه این بزرگمرد، این رهبر اصیل اسلامی
حضرت آیتالله معظم خامنهای عزیز را مستدام بدار.
چندی پیش سید علی عزیزی که کودک پنج ساله ای است، به همراه پدر خود برای اقامه نماز
به حسینیه امام خمینی (ره) خدمت مقام معظم رهبری رفته بود.
وقتی آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی برای اقامه نماز
وارد حسینیه می شوند؛ سید علی ۵ ساله دست پدر خود را رها می کند
و به سمت ایشان می دود و دست رهبر انقلاب را می گیرد.
سید علی که علی رغم سن کم خود حافظ ۵ جزء قرآن کریم نیز هست،
خطاب به رهبر انقلاب می گوید: “آقا می شود چفیه تان را به من بدهید؟”.
تصویر هدیه شدن چفیه رهبری واقعه ای بوده که او بارها از تلویزیون آن را تماشا کرده است.
چندی پیش سید علی عزیزی که کودک پنج ساله ای است، به همراه پدر خود برای اقامه نماز
به حسینیه امام خمینی (ره) خدمت مقام معظم رهبری رفته بود.
وقتی آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی برای اقامه نماز
وارد حسینیه می شوند؛ سید علی ۵ ساله دست پدر خود را رها می کند
و به سمت ایشان می دود و دست رهبر انقلاب را می گیرد.
سید علی که علی رغم سن کم خود حافظ ۵ جزء قرآن کریم نیز هست،
خطاب به رهبر انقلاب می گوید: “آقا می شود چفیه تان را به من بدهید؟”.
تصویر هدیه شدن چفیه رهبری واقعه ای بوده که او بارها از تلویزیون آن را تماشا کرده است.
مقام معظم رهبری پاسخ درخواست سیدعلی را با لبخندی داده و
خطاب به همراهان خود می گویند که ” چفیه را بدهید به آقا”. پدر سید علی در خاطره ای می گوید:
از آن به بعد هر وقت با این بچه هم کلام می شوم او به من می گوید که “آقا به من گفتند آقا”.
در ادامه ماجرای دیدار این کودک با رهبر انقلاب در حالی که آیت الله خامنه ای
دست نوازش بر سر او می کشیدند، سید علی ۵ ساله از ایشان می پرسد: “
آقا شما که اینقدر مهربان هستید، چرا آمریکا اینقدر از شما می ترسد؟”
که این سؤال با لبخند دیگری از سوی رهبر انقلاب مواجه می شود.
بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟ گفت: آره ! خیلی دوسش دارم گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟ گفت: آره! گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟ گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد گفت: چرا؟ براش یه مثال زدم: گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله… دیدم حالتش عوض شده بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟ گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه گفتم: پس حجابت…. اشک تو چشاش جمع شده بود روسری اش رو کشید جلو با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره از فردا دیدم با چادر اومده گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد! خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبَرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند. پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشانداو از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟ مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود! و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟ زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه فعلی تان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما ! در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتـــان پرتو افگنی کند. در این ایام اصلاً به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید ♥
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟
- فقط میخوام بدونم بابایی……..
- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : ۲۰۰۰ تومن
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه ۱۰۰۰ تومن به من قرض بدی ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که برای خریدنش به ۱۰۰۰ تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه بابا ، بیدالم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰۰۰ تومن که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا ۲۰۰۰ تومن دارم. آیا
می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی
دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مامانت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد
خدا غریبه
غريبه ،که دوسش داريم واسه حاجت
غريبه ،مي پرستيمش برا جنت
غريبه،که به تنهايي کرده عادت…
توراه پاکي زديم به خاکي
چه عاشقي چه مجنوني چه سينه چاکي
جاي حرم کيش جاي پرچم ديش
چه ساده بر مقدسات ميشه هتاکي
اين وضع ناموس کو کف افسوس
نکشيديم خجالت از چادر خاکي(حضرت فاطمه)
ديگه شيطان شد
اياک نعبد
ببين خدارو ول کرديم ميگرديم باکي!
بگو خدا رحمي به حالم کن
لکه ننگم زلالم کن
عشق خودت رو مدالم کن
بکشه در علقمه چالم کن
خدا حلالم کن خدا حلالم کن خدا حلالم کن
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمیدانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کن.
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: ” عزیزم شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت:”مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!”
حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد
به یاد چایی شیرین کربلایی ها
لبم حلاوت “احلی من العسل” دارد
بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
غلامتان به من آموخت در میانه ی خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد…
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد
به یاد چایی شیرین کربلایی ها
لبم حلاوت “احلی من العسل” دارد
بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
غلامتان به من آموخت در میانه ی خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد…
یا حسین(ع)