بیا با هم برویم...
پشت تپه مجاور برکه ایست
مزرعه ای سبز که مترسکهایش در سایه نشسته اند
آنجا کلاغی نیست ، کبوتر ها در گندمزار خانه دارند ؛ زیر سایه ها ، کنار مترسکها
آسمانش همیشه آبیست ، چشمه ای دارد بی نهایت از نور
سرچشمه اش از قلب سنگهای آفتاب است
با من می آیی به آنجا برویم ؟؟؟
من تنها ، پای رفتنم نیست
بیا یک شب کوله بار را پر کنیم از چراغ و به جاده بزنیم
پشت تپه که برسیم سراسر نور است
آنجا روزها به لطافت سپیده و شبها به نرمی غروب است
مسیر را بلدم ، فقط تنهایم ، پای رفتنم نیست
این دره سیاه برایم کابوس شده ، این کلبه ی چوبی نمناک
آن تبر پشت در ، آن چراغ سیاه نفتی ، یا آن صندلی چوبی کوچک کنار پنجره
یا آن چند درخت خشکیده ی سیب ، همه شان برایم دردآور شده اند
میدانی از کجا دانستم ؛ پشت تپه ی مجاور شهریست پر از زیبایی ؟؟
دیشب کبوتری آمد؛ کنار پنجره نشست و گفت :
قصد سفر نداری ؟؟ اینجا همه چیزش دلگیر است و کبود
من نشانی شهری را دارم سراسر سبز ، سراسر آبی
از جاده های سبزش گفت ، از دستهای گره در دست عشق
از سجاده های همیشه باز روبه قبله ی آرامش
از عشق بازی مدام آسمان و زمین
از گل ، از کلبه های سبز ، صندلی های ابریشم
آنقدر گفت و گفت تا در من زاده شد ؛ خیال سفر
اما تنهایی رهایم نمیکند ، از سفر تنهایی میترسم
من اسیرم ، گرفتار این دره ی سیاه و گند
گرفتار این بی تابی مُسری، و قرنطینه گاه تنهایی
من تبعیدی دره ی ناخوشی ام
می آیی با هم به شهر آن سوی تپه برویم ؟؟؟
باور کن مسیر را بلدم ، نشانی اش را کبوتر گفت؛
حوالی دامنه سیاه کوه جاده ایست گفت
لب جاده تک درختی سپید روئیده
کمی آن سوتر صدای آب می آید ، جلوتر که برویم چشمه ای هست
در بستر چشمه سیبی نشسته ، سیب را که برداریم جاده ای نمایان میشود
کسی از امتداد گنگ آن فرا میرسد ، دسته گلی از مریمهای خشک در دست دارد
اگر از نگاهمان رنگ معصومیت و مهربانی تراوید ، مسیر را نشانمان خواهد داد
و انتهای آن مسیر میرسد به شهر پشت تپه
حالا می آیی با من به شهر شعر برویم ؟؟؟؟
آخر به چه زبانی بگویم، من از تنهاییِ سفر میترسم
محتاج بودنِ تو هستم برای آغاز مسیر
نمیدانی !!! از وقتی کبوتر رفت ، لحظه ای آرام نشده ام
چیزی تمام وجودم را آرام انگار میجود ؛
چیزی شبیه وحشت ترک این عادتکده ی سیاه
یا شاید دلهره ی نرسیدن به سرزمین موعود و گم شدن در این دره ی تاریک
نه …!!! هراس از مرگ و فنا ندارم ، هراسم از گم شدن است ؛
واهمه ی گم شدن در این دره ی کبود دارم
می آیی با من برویم ؟؟؟من محتاج همسفرم ، نه هر همسفری ، من محتاج رفتن با تو ام
آنجا قول میدهم حالم خوب شود
قول میدهم دیگر از تنهایی نترسم ، از تاریکی ، حتی از دره های پر عمق
قول میدهم دستانم پناه دستانت شوند
نفسم امنیت نفسهایت و نگاهم گرمابخش وجودت شود
حالا می آیی با هم برویم ؟؟؟ بد جود هوای جاده دارم با تو
جاده ای که باران زده باشد ، و خالی از هر حس تشویش
بیا با هم برویم ؟؟؟ آنجا که رسیدیم خانه ای برایت میسازم ؛
سقفش از تلالو مروارید و دیوارهایش از جنس لطافت ابر
تمام پنجره هایش را رو به باران میسازم
و دریا را به تماشای تو میکشانم
آسمان را،جنگل را، حتی کویر را به چشمانت هدیه خواهم داد
هرچه درخت انار است به باغ نگاهت میرویانم
تا نگاهت خالی شود از هر سیاهی و پر شود از رنگهای سرخ و سبز و آبی
آنجا آنقدر برایت میمیرم ، که دیگر از مرگ نترسی
با من بیایی !! نقطه چینی برایت باقی نمیگذارم
تمام جاهای خالی احساست را پر میکنم از حقیقتهای مناسب
هرچه بگویی ، همان خواهد شد
ببین ؟؟؟!!!! خورشید بالای تپه ایستاده
چه تمنایی دارد نگاهش ؟؟!!!
می آیی برویم ، پشت تپه ی مجاور برکه ایست ، بهشتیست
پشت تپه ی مجاور خدا منتظر است ، عشق نشسته و چشم به راه ماست
کوله بارت را جمع کن تا برویم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!…………..