این داستان بسیار جالبه حتما بخونید
راوی داستان:
حاج آقا سید حسین مومنی
میگن فرعون قبر کن بوده قبرای خیلی خوبی هم میکنده یه بار گذرش میوفته مصر قبرستونشو آباد میکنه مردم میبینن نه بابا طرف کارش درسته میذارن شهردار و بعد میشه فرماندار و بعد میشه فرمانروا و چه چه چه و آخرشم میگه آی مردم من خدای شمام
چند سالی بود مصر خشکسالی اومده بود مردم جمع میشن میگن بریم پیش فرعون میگن مگه تو نمیگی من خدای شمام حالا خدا بگو بارون بیاد
فرعون چنان اطمینانی داشت که گفت برید فردا سحر میگم بارون بیاد
شب که شد فرعون لباس خدایی شو در اورد لباس بندگی پوشید چسبید به خک هی گفت خدا من که میدونم تو خدایی ومن بنده تم خدا من که میدونم تو همه کاره ای و من هیچ کاره
خدا من به این مردم قول دادم خدا بازم خدایی کن ونذا آبروم بره
به پهنای صورت اشک میریخت ومیگفت سبوح قدوس ربنا ورب الملئکه والروح
سحر که شد چنان بارونی صر اومد که اونایی ام که شک داشتن که فرعون خداست یقین کردن
موسی پاشد عصبانی رفت کوه طور گفت خدا مسخره کردی؟از یه طرف به من میگی برو با فرعون بجنگ از یه طرف دعاشو مستجاب میکنی
خدا گفت آی موسی سحر نبودی ببینی
نبودی موسی
ندیدی این بنده ام چه زار میزد
نبودی ببینی
هی میگفت
سبوح قدوس ربنا ورب الملئکه والروح