فاطمه محسنی

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

موافقت

11 دی 1392 توسط محسنی

روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد ، رو کرد به جوان و با ذوق گفت : چه حلقه ی قشنگی !!! نگاه کن ، اندازه انگشتمه ، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی ؟! یکدفعه لحن صدایش عوض شد ، انگار چیزی یادش آمده بود ؛ آرام گفت : پدرم نامه هایت را دید ، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش ، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد.
من که رفتم ، دسته گل را بردار و به دیدنش برو ، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو ، کنار درخت نارون ، مزارش آنجاست …

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: درد و دل لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مهر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    

فاطمه محسنی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • درد و دل

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس